جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

.asr

raf511@2ba1338!639

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

تست





تست

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

فریبی دیگر




امروز آنجه نباید انجام میدادی داده ای ، دختری را در ابتدای نوجوانی از پدرش جدا کردی، اورا سپر خودخواهی ها ولجاجت هایت ساخته ای ، او را واداشته ای پدرش را به دادگاه بکشد ، علیه او شهادت دهد ، با قصه های دروغین علیه همسرت خواب پسرت را آشفته ای ، انواع ادعاهای دروغ مطرح کردی ، زندگی دو معصوم را فدای خودخواهی خودت ومادرت نموده ای ...برای فریب اطرافیان وهمکاران باید نقش مادری دلسوزرا بازی کنی . دخترت را آموزشگاه خصوصی می فرستی ، وانمود می کنی نگران سلامتی !! پسرت هستی ، درحالی که هنوز دخترت جرات ندارد با پدرش تماس داشته باشد ، در این چند سال به هردروغی متوسل شده ای حالا خودت را در پشت نقاب مادری دلسوز پنهان میکنی ، صورتک بسته ای ومیشناسم تورا . این صورتک دروغین را کنار خواهم زد ، نه به قصد انتقام ، که نیازی ندارم ، چند سال سکوت کردم ، .....
یادت هست روزهاییکه به همراه مادر وبرادرت میآمدی به دوستان وهمکارانت می گفتی به ملاقات پسرم می روم می آمدی پسرمان را در کنارت توی تاکسی مینشاندی به همراه ماموری در خیابان مثلا دنبال من می گشتی به مغازه من ، برادرم و.. می آمدی که مثلا یک احضاریه را ابلاغ!! کنی البته قصدت خورد کردن من در جلوی دوستان وآشنایان بود اما میدانی با این کارت باروح پسرمان چه میکردی ؟ تو که مثلا روانشناسی خوانده ای نمیدانی ؟ چطور باین رفتارهای طاعونی خود ومادرت دیو وحشت درچشم کودکی معصوم می پاشیدی ! چقدر پسرمان برای این رفتارها خودخوری میکرد کودکی که هیچ سلاحی حتی گریه نداشت ! اصلا احساس اورا می فهمیدی ؟ اصلا احساس چیست ، تو مثلا معتقدی باید منطقی !!! بود احساساتی نبود . مگر مادرت درجواب کسی که گفت بخاطر این معصومان دست از این کارهایتان بردارید جواب نداد بچه ها هیچی نمیشن بزرگ میشن ؟ . آن زمان اصلا به فکر اوبودی ای مادردلسوز !! آن زمان که با اطرافیان دلسوزت دادگاه می آمدی تا علیه من شهادت دروغ بدهند پسرمان وخترمان را هم با خودت بودند حتی برای یکبارنگاه نگران این معصومان را دیدی؟ برای همین است که امروز وقتی سعی میکنی ادای مادری دلسوز را در بیاوری حالم به هم میخورد.
ضربه اینکارها بیشتر متوجه جه کسانی بود ؟ جناب روانشناس ! هیچ کس نمیداند چگونه بارفتارهایی از اینگونه چه به روح این معصومان آوردی یکی از گناهان آنها این است که نقطه ضعف من هستند ، تنها خدا میداند چه جراحتی به روح و روان فرزندت میزدی ، چقدر طول میکشید تاروح آزرده اوکمی { فقط کمی }آرام گیرد ، چه شبها براین طفل بیگناه ودرمانده که گذشت ، بگذار حتی مرغان جنگل هم دراین باره سکوت کنند ، بگذار مدافعان حقوق زنان وکودکان باز هم فریاد بکشند بگذاردههاحکم علیه من صادر شود ، بگذارهمه مهریه ات را بگیری ، بازهم آن داروفروش رابه همراه دایی وپسرعمه ات به دادگاه بیار ، بازهم چهره مظلوم به خودت بگیربازهم بگوهرچه میگویم دروغ است بازهم شله زرد نذری پخش کن ،بازهم .. ماشین وموبایل و.. بخراصلا حکم مبنی بردیوانگی مرا هم بگیر ، اما آنچه هست هیچکدام اینها ذره ای از جراحت روح این معصوم نمی کاهد که هیچ حتی عطش سیری ناپذیرانتقامت را هم فرو نخواهد نشاند.
اکنون هم نام ونشانی از تو نداده ام ، اما براستی چقدر باید پرداخت ؟ تا کی باید فرزندانت تاوان خودسری ولجاجهایت را بدهند ؟ برای رشد این طاعون عاطفی چقدر باید پرداخت ؟ تعطیلات عید دیدی پسرت چگونه آرزوهایش را نقاشی کرده ، یک ماه بعد سه مفلوک راآوردی علیه پدرش با اراجیف شهادت دروغ بدهند ، به همین هم قانع نشدی در جواب پسر هشت ساله ات گفتی : مامان وکیل گفته اگه بتونیم باباتو با بهانه ای زندان بندازیم اون وقت میتونیم تورو از اون بگیریم وبا خواهرت باشی.چقدر درمانده وبدبختی ، حتی وقتی نگرانی اونو دیدی گفتی نگران نباش !! طوریش نمیشه .تا چند روز طفلک معصوم نگران بود خواب او را آشفته کردی ، یادت هست قاضی ازت پرسید : خانم بااین کارها چه نتیجه ای میخواهی بگیری ؟امروز که بیشتراز بیست ماه از دروغگویی و شهادت دروغ آن شغالان _ که شغال هم از آنان رویگردان است _ گذشته به راستی چه نتیجه ای گرفته ای ؟ انواع اتهامات بی اساس ودروغین به من _ به همسرت وپدر فرزندانت _ زده ای ، حاصل چه بوده؟ جز نگرانی بیشتر فرزندانت ؟ باز هم بگو ، بگو این مرد دیوانه است ، مرا هر روز کتک میزند ، با چاقو قصد جان مرا کرده ...خودت میدانی این حرفها چقدر راست است ، اما به راستی این دروغها تا چه اندازه برایت نتیجه داشته است ؟ برای همین است که میگویم تو صانع بدبختی خودت هستی و برای همین است که همان اندازه قابل ترحمی برای خودت واطرافیانت خطرناکی...

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

یادت هست ؟ 2


آری آن روز شیطان فرمان میراند شیطانی که در درون همه ما وجود دارد.هرگز یادم نمیرود آری پس از گذشت بیش از 6 شش سال مث اینه که همین دیروز بود .پسرمان 5/4 ساله بود و دخترمان پنجم ابتدایی را تمام کرده بود همان معصومانی که آنها را فدای خودسری خودت وافکار طاعونی مادرت نمودی.البته من هم بسار قابل سرزنشم از اینکه خیلی موارد کوتاه آمدم چون فکر می کردم فقط سطح نان را کپک زده است ، اما امروز قابل سرزنشم که مدتی این معصومان نزد تو بودند آری خواهم گفت با روان این معصومان چه کردی ، خواهم گفت . بگو آری بگو دروغ میگوید ، تعارل روحی ندارد .... اما فراموش نکن : همگان را برای مدتی میتوان گول زد ، گروهی را برای همیشه میتوان فریب داد ، اما همکان را { وتاریخ را } برای همیشه نمی توان گول زد . آن روز تازه بعد از چند روز که بعد از عمل جراحی بیمارستان بستری بودم --- توی این مدت وسایل واثاث خونه را جمع کرده بودی کارتن کرده بودی ، حتی با مادرت برای ماشین باربری و انتقال اثاثیه هماهنگ کرده بودی ....--- ساعت 10 –11 بود خواستم بروم بانک لباس که پوشیدم پسرمان هم خواست با من بیاید تو با تندی مانع شدی اصلا دوست نداشتی بچه ها یه لحظه با من باشن در اون روز من هم با اون حال و موقعیت بردن اون برام مشکل بود، وقتی یواشکی اومدم کوچه دیدم اون زودتر از من لباس پوشیده تو کوچه منتظره ، تو هم با تندی اونو تهدید کردی اگه با بابات بری ....چند تا فحش و بد وبیراه به من خانواده ام دادی این چند روز زیاد سعی می کردی منو تحریک کنی ، من که خواهش اونو دیدم دستشو گرفتم و با اون حرکت کردیم .....
ساعت یک بعدازظهر بود که به همراه پسرمان برگشتیم در که زدیم دخترمان مارا با وحشت نگاه میکرد بعد ها فهمیدم چرا ، به اون گفته بودی بابا می خواد منو بکشه ..در که باز شد نانهایی را که با چند تخم مرغ خریده بودم روی میز گذاشتیم به خاطر اینکه دهن و دهن نشویم با پسرمان رفتیم حیاط سزاغ قفس خرگوشها تا این که پسرمان آب خواست با او به آشپزخانه آمدیم یک دفعه به طرف پسرمان آمدی کشیده ای محکم به او زدی وبلافاصله پیراهن منو گرفتی وشروع کردی به فریاد کشیدن ودیگران را کمک خواستی ، بلند فریاد می کشیدی کمک کمک داره منو می کشه من ماتم برده بود

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

یادت هست ؟ 1

یادت هست ؟همان روزی را که شیطان فرمان می راند می گویم .نمی دانم آن نقشه شیطابی را از که آموختی، کدام روز؟!.... من تازه از بستر بیماری پس از عمل برخاسته بودم تو هم با وجود مخالفت من با خودسری و لجاجت از مدتها قبل تقاضای انتقال به شهر ..... را داده بودی تا در کنار مادرت _کسی که از ابتدا رفتار و افکارش .... همجون بختک بر زندگی ما سایه افکنده بود – بروی ونزد آنها زندگی کنی . البته به خودت حق میدادی چون ذر این صورت با مادرت که پس از طلاق وجدایی از پدرت تنها شده بود زندگی می کردی مرحوم پدرت هم که دق کرده بود واز دنیا رفته بود. .. با انتقال تو پس از مدتها موافقت شده بود ، تلاش تو هم برای رضایت و موافقت بی نتیجه مانده بود ابتدا سعی کردی با خوشی موافقت مرا جلب کنی وقتی نتوانستی کم کم کارت به تجاجت با من وتهدید کردنم کشید وابن همان رفتاری بود که در طول زندگی مشترکمان مکرر انجام داده بودی . این دفعه تهدید کردی اگر نیایی هم میروم آبرویت را پیش دوستانت میبرم ، تهدید کردی که بچه ها را هم با خودت میبری ، گفتی کاری خواهم کرد تا فرزندانمان وقتی بزرگ شدند به صورت پدرشان تف بیاندازند ...... ( تا حالا هم در همین جهت تلاش کرده ای ). بنا بر این آن روزی که شیطان فرمان می داد فرا رسید.روزی که از آن روز تا کنون هرگز نتوانسته ای از دامی که خودت بافته ای نجات یابی هر چه پیشتر رفته ای بیشر فرو رفته ای . گرچه گاهی این توهم به تو دست داده که در بلندی ایستاده ای ، اما امروز دیگر باید فهمیده باشی که خیلی جیزهای با ارزش را باخته ای که اولین ومهمترین آنها خودت بوده ای ، زندکی ودنیای کودکی دو فرزند بی گناهمان راآشفته ای تا امروز هم این معصومان را سپر اعمال لجوجانه ات کرده ای چه چیزهای با ازش تری سراغ داری ؟ امروز این است راهی که رفته ایم . هیج کس حاضر نیست این واقعیات را به تو بگوید ،برای آنها این مسایل اهمیتی ندارد ، من به تو خواهم گفت چون حداقل زندگی فرزندان مشترکمان_ که سپرساخته ای _ مهم است .فریاد بزن این مرد معتاد است ، روانیست ، می خواد منو بکشه ، صلاحیت اخلاقی !! ندارد ....... بازهم این دروغها را تکرار کن به همکاران ودوستانت !!! بگو اما دیگر حنایت رنگی ندارد . من خواهم گفت که چگونه ای این را خیلی از اطزافیانت به تو نگفته اند برایشان مهم نبوده است وشاید شهامت آنرا نداشته اند هرکسی مخالف افکارو رفتار تو و مادرت باشد فوری خواهی گفت او مشکل دارد.این جمله ایست که سالها بکار می بری ناسلامتی روانشناسی خوانده ای ، فروید ، یونگ ، آدلر ، اسکینر ،پاوولف ،مازلو ، ........ را میشناسی . به واسطه همین به دیگرانی که مخالف تفکرات طاعونی توهستند این انگ را میزنی . اما هیجکدام ابنها ترا نجات نخواهند داد........

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

آدمک

اين « گفتگو » را ادعای آن نيست كه به منزله طرحی برای زندگی يك فرد به كار می رود بلكه تنها انقلابها را فعال و خوشبخت بيان می كند. نظر قانع كردن و راهنمايی كردن هم در بين نيست. همان طور كه نقاش توفان را نقاشی می كند اينها هم تجربه ای را شرح می دهند. تنها در برابر ادعای پنهانی و ناشناخته طاعون عاطفی كمينگاهی پابرجا، اين گفتگو از ماهيت طاعون عاطفی و شيوه های رفتارش و به تأخير انداختن هر نوع پيشرفتی پرده برمی گيرد.سرچشمه انديشه از آنجاست كه شريك زندگی كه خود دوست داشتنی حاضر خدمت و بخشنده است تا زمانی كه طاعون عاطفی بيداد كند، يك انسان بدوی، در هر صورت در پيكار برای زندگی عاقلانه عاقلانه بزرگترين تهديد به حساب می آيد. زيرا فرد طاعون زده شيوه های تفكرو كردار خود را به همنوعانش منتقل می كند فرد مهربان خيال می كند كه همه مهربانند و بر اين اساس رفتار می كند طاعونزده خيال می كند كه همه دروغ می گويند، گول می زنند، خيانت می كنند و آرزوی به قدرت رسيدن دارند نياز به گفتن نيست كه در چنين شرايطی زندگی زيانبخش و تهديد آميز است موقعی در نظر طاعون زده حاصلخيز و پربار جلوه می كند كه از ماده حياتی خالی شده. تو به قدرتمندان يا بيعرضگان كه پسترين سوءنيتها را دارند، اين قدرت را می دهی تا به نام تو سخن بگويند.و خيلی دير در می يابی كه يكبار ديگر فريب خورده ای.تو از نگرستن خودت بيم داری تو از انتقاد می ترسی آدمكهای برخاسته از رده های تو اين جريان را سرعت بخشيده اند: در روز روشن و با سرسختی دست اندركارند. از آن مهمتر، خجالت هم نمی كشند برايت حكايت كند كه مسئله زندگی خانواده تو و فرزندانت مطرح نيست كه تو ساده دل و سربه راهی كه می توان از تو هرچه خواست ساخت.اين تويی كه ايشان را به تحقير خود وامی داری. اگر تو، آدمك، احياناً رونكاو، فرضاً لومبروزو(Lombrose) بودی، ا زهمه انسانهای بزرگ انواعی از جنايتكاران يا نيمه جنايتكاران بدفرجام يا مبتلايان به امراض روانی می ساختی چون ابرمرد از اين جهت با تو تفاوت دارد كه وی هدف اعلای زندگی را جمع آوری پول، شوهردادن دخترهايشان به مردان عاليمقام اجتماع، احراز مقام در سياست، يا كسب عناوين دانشگاهی نمی داند چون كه همسان تو نيست، تو او را «نابغه» يا «ديوانه» می پنداری.تو، آدك، كور از فرط اضمحلال، به خودت اجازه می دهی انسانی ساده و صادق را «غيرعادی» بنامی. چرا كه خود را نمونه يك انسان بهنجار (Normal)، يك انسان طبيعی می پنداری. « اصول» بی ارزش خودت می سنجی و نتيجه می گيری كه با آنها مطابقت ندارد چه سكی. از او، بعد از سالها، رنج ناگفتنی،آنچه را ساخت كه می بينی؟ تو، سبكسريهاست، كوته فكريت، استدلالهای نادرستت، « اصول تغيير ناپذيريت » كه در قبال ده سال تكامل اجتماع هم تاب توان ندارند.آدمك، آيا تو هرگز به مسئوليت عظيمی، كه با رفتاری اينچنين، تقبل می كنی. انديشيده ای؟ راست بگو؟ هرگز از خودت پرسيده ای كه آيا استدلالت پايه ای دارد؟نو باو، نمی كنی كه دوستت قادر به انجام مهمی باشد.در اعماق روحت خودت را حقير می پنداری، حتی ـ و بيشتر ـ آن زمان كه قبای شايستگی ات را بر خود می پيچی؛ و چون خودت را حقير می پنداری، قادر نيستی به دوستت احترام بگذاری. تو نمی توانی بپذيری كسی كه با تو سر يك ميز می نشيند، كسی كه با تو در يك خانه زندگی می كند، شايستگی انجام كارهای بزرگ را داشته باشد. به همين سبب است كه همه انسانهای بزرگ خود را تنها می بينند. تو اين چنين «آدمك» و هيچكس جرئت ابراز آن را ندارد، چون همه از تو می ترسند و مايلند كه حقير بمانی، آدمك.به آنهايی كه خوارت می دارند احترام می گذاری و خودت را خوار می پنداری. برای همين است كه تو همان كه هستی. برای همين است كه زندگيت را با كسالتی مرگبار در يك دفتر، جلو يك ماشين حساب جلو يك تخته رسم، يا در هئيت مضحك تشريفات زناشويی، يا تعليم كودكانی كه از آنها متنفری، می گذارنی.برای همين است كه در لجنزارت فرو می روی.خفه كردن هر نوع عشقی در كودكان؛ اين است جنايت تو، زنك خبيث وجود تو زيان آور است چرا كه تو كودكان تندرست را عليه پدران تندرستشان برمی انگيزی. چرا كه عشق كودكانه را به مثابه نوعی علامت بيماری می بينی. وجود تو زيان آور است چون كه به بشكه ای شباهت داری، مثل بشكه گردش می كنی. مثل بشكه فكر می كنی، مثل بشكه تعليم می دهی. به جای آنكه متواضعانه خودت را به گوشه آرامی بكشی، سعی می كنی زشتی خودت را، دوروييت را، تنفر وحشت آورت را كه در پس لبخندی رياكارانه پنهان ساخته ای، به زندگی تحميل كنی. فرزندان سالمت بپردازد و مرارت وزهر خود را بر جانهای پاكشان بريزد.ولی يك چيز هست كه تو نخواهی دانست، كه تو نمی خواهی بدانی: تو صانع بدبختی خودت هستی، بدبختی كه هر روز توليدش ميكنی، تو فرزندانت را درك نمی كنی، حتی پيش از آنكه قادر باشند روی پای خود بايستند، كمرشان را می شكنی.تو بر اين عقيده ای كه هدف وسيله ها را توجيه می كند حتی رسواترين آنها را. تو اشتباه می كنی. پايان كار در راهی كه انسان را به پايان راهنماست گنجانده شده. هر گامی كه امروز برمی داری، زندگی فردای توست. هيچ هدف بزرگيبا وسيله های دور از اخلاق قابل حصول نيست. دليل اين را در كليه انقلابهای اجتماعی می توانی يافت. اگر راهی كه بايد تو را به سوی هدفی هدايت كند پست و غيرانسانی باشد خود تو هم پست و غيرانسانی می شوی و هرگز به مقصودت نخواهی رسيد.
می خواهم كه فرزندانت به جای تنفر داشتن از آنها، دوست داشته باشی.ازدواج، همسری خوشبخت داشته باشی.« حالا ديگر در حنون بزرگيها پنهان می شود! او ديوانه است، ديوانه زنجيری! » می دانم، آدمك هر بار حقيقتی را می شنوی دوستش نداری، نخستين تشخيصی كه برای گوينده می دهی ديوانگی است آنچه به تو مربوط است، تو خودت را « انسان طبيعی » انسان به قاعده می نمامی. بگو ببينم چه كسی ببينم چه كسی مسئول همه بديهاست تو كه حتماً نيستی، تو فقط انجام وظيفه می كنی، تازه تو كه هستی كه عقيده ای شخصی داشته باشی؟ می دانم. احتياجی نيست لاينقطع برايم تكرارش كنی. به علاوه، سرنوشت تو برای هيچكس جالب نيست، آدمك ولی وقتی به نوزادهايی می انديشم كه تو شكنجه شان می دهی تا به « انسانهای طبيعی » مطابق با تصوير خودت، تبديل شوند ميل دارم برای جلوگيری از اين جنايت به سويت برگردام. كه ظرف سالها جز تنفر ورزيدن نسبت به او كاری نكرده بودی. خيال می كنی كه با چنين روشهايی دنيايی تو را بنا می نهند؟ تو نمی دانی كه معرف نوعی زن هستی و ميليونها زن از نوع تو وجود دارند كه دنيا را به ويرانی می كشند. آری، آری می دانم:تو « ضعيفی »، « تنها مانده ای »، به مادرت خيلی وابسته ای، « در برابر زندگی بی سلاحی » تو حتی از تنفر خودت بيزاری، با خودت در ستيز به سر می بری. نا اميدی برای همين است كه زندگی شوهرت را به تباهی و نابودی می كشی، زنك! تو خودت را به جريان زندگی، همچنانكه امروزهست، می سپاری.اين روشها تو را در برابر حقيقت حمايت نمی كنند! ما آنها را می شناسيم. اين دكانهای من نيست كه تو را مضطرب می سازد بلكه تو می خواهی مانع اين كار بشوی كه حقيقت خود را بشناساند.همسايه بيگناهت را به زندان بيندازی چون كه مثل تو زندگی نمی كند.

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

آنان

بزودی
آنانکه شلاق ميبافند از گيسوان دخترانشان
وخنجر ميتراشند از استخوان پسرانشان
و....